پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره!!!!
گفت-حتی ازمن؟
گفتم-دلم را ربودند.
گفت-پیش از من؟
گفتم-یار می خواهم.
گفت-بهترازمن؟
گفتم-که تنها ترینم.
گفت-تنهاتراز من؟
گفتم-چقدر از من دوری.
گفت-تویامن؟
گفتم- کمک خواستم.
گفت- از بغیر من؟
گفتم -که دوستت دارم.
گفت- اما نه بیشتر از من.
یکی بود یکی نبود.
یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.